بزرگ شدن سخت است

ساخت وبلاگ
زمانی که انگشت به انگشت غرق در حساب و کتاب سن و سال بچه های فامیل که قرار بود بزرگ شوند و مایی که بزرگتر-اینکه مثلا دختر خاله کوچکم در سنِ فلانِ من،فلان ساله میشود-بودم،فکرش را هم نمیکردم که چند سال بعد که من فلان ساله شدم، در کنار اویی می نشینم که حالا بزرگ شده و مُصر است که هر بار هم را میبینیم،من را در گونی سوالات ناتمامش بیندازد و تا جان در بدن دارد این گونی را آنقدر بچرخاند تا نهایتا تصمیم بگیرم روی آن انگشت های محاسبه گر خوش ذوق بالا بیاورم.دروغ چرا اما گاهی اوقات کم می آورم.اینکه باید حواسم را جمع کنم تا پاسخ صحیح به سوالاتش بدهم و واکنش هایی مثل خنده یا عصبانیت نشان ندهم چون با اولین حرکت دفاعی دوران بلوغ روبرو میشوم "بغض یا گریه ناگهانی".از طرفی دوست دارم به او بفهمانم که سوالاتش را بدون هیچ ترسی درمیان بگذارد چرا که پنهان کردن هیچ وقت به او کمک نخواهد کرد.اینکه همیشه در زندگی اش "حریم"را  در رابطه خود نسبت به دیگران و بالعکس رعایت کند.اینکه خودش را سانسور نکند و کمی جرات به خرج دهد تا بتواند در مواقع لزوم از خودش و خواسته اش دفاع کند.اینکه تمامی دختران این سرزمین در نوجوانی عاشق میشوند و جوری که فقط خودشان میفهمند،آن را قبول دارند پس او هم حق دارد که دوست داشتن را تجربه کند.حق دارد خطا کند،خطایش را بپذیرد و شانه خالی نکند و با اعتماد و در زمانی که درکش را پیدا کرد،آن را خط بزند.دروغ چرا اما گاهی اوقات کم می آورم.چون نمیدانم با چه زبانی به او بگویم که بیشتر از هر چیزی در زندگی مسئول است که مراقب و محافظ خود باشد.خودِ خودِ خودش.
غم انگیز نیست؟...
ما را در سایت غم انگیز نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7royaye-nabehengamb بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت: 23:34