مهتاب:علی من یه چیزی تو سرمه که باید بهم بگی.ما چند ماه باهم بودیم.چی شد تصمیم گرفتی راستشو بگی؟علی:دیروز که تو اون رستوران بین راهی بودیم،تو یه جوک گفتی،بعد انقدر خندیدی غذا ریخت رو آستین ات.رفتی آستین ات رو بشوری،یه 2-3 دقیقه طول کشید. من تو همه اون 2-3 دقیقه به پالتوت،به کیف ات،به قاشق ات که اون جوری کنار بشقاب ات گذاشته بودی،به عروسک جا سوئیچی ات،حتی به هوای نفست که اونجا رو پرکرده بود فکر م,نزدیک ...ادامه مطلب